تقدیم به چشمهایم که در لابلای تار و پود دار قالی جا گذاشتهام
۱۲سال بعد از تولدم در دامنه سهند بزرگ، بعد از اینکه خرداد را با امتحان ساعت 10 به نیمه رساندم و گونی مدرسه را همراه کتابهایش، همدم زبالههای رودخانه همیشه خشک کندوان کردم، دستهای پینهبسته مادرم را از شدت یونجه و نه ریحانچیدن و پاهای تاولزده پدرم را از عمق مزارع پیاز بر پهنه دروازه دخمهای تاریک و مرطوب، ساغر ایمانم و سایبان زنده بودنم انگاشتم و برنتافانتم. دستهای کوچک 12 سالهام را توی دستهای بزرگ 60 ساله پدرم گذاشتم و بلافاصله «تویست» شدم.
اولین گزینه، کارخانه قالیبانی بود: زیر زمین تاریک و دخمهمانند و مرطوب. «اوستا»۲۰ سال بزرگتر از من بود. روز اول نفسم از شدت کمردرد ثانیهها را میشمرد. تیغهی چاقو که زبرتر و سنگین تر از دستهای سبکم بود، مدام نرمهی انگشتانم را بوسه میزد و توالی آن سیخ بود که بر بدنم فرود میآمد و فحش بود که نثارم میشد. ساعات کارم بیش از ظرفیت 12 سالهام بود و تحملم بیش از 14 ساعت کار و کتکها بیش از حد تحملم. اما تحمل میکردم پینهها، تاولها، چینها و چروکهایی که نقاشی هیشگی زندگیام بودند، مانع از فرار میشدند.
- ۰ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۸۲ ، ۱۳:۰۷