خرداد، ماه پرحادثه زندگی ما است. سالیان بسیار است، خرداد که میرسد، پردهها کنار میرود و رویدادهای نو و حیرتآور، رخنمایی میکنند. خرداد امسال نیز، برای ما پرده جدیدی در شهری نادیده گشوده شد، شهری که وادی حیرت ما بود.
- ۰ نظر
- ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰
خرداد، ماه پرحادثه زندگی ما است. سالیان بسیار است، خرداد که میرسد، پردهها کنار میرود و رویدادهای نو و حیرتآور، رخنمایی میکنند. خرداد امسال نیز، برای ما پرده جدیدی در شهری نادیده گشوده شد، شهری که وادی حیرت ما بود.
من از مادری زاده شدهام که حیاتش یک تراژدی بسیار غمناک است و یک بعد بزرگ آن تراژدی، محرومیت او از هرگونه تحصیل است. بیسوادی مادرم، آه در نهاد من میافکند و غمی جانکاه بر جانم مستولی میکند. من حتی نمیتوانم یک لحظه تصور کنم که حتی یک کلمه نمیتوانم بخوانم و همان من که تمام این دنیای «واژگان» برایم بیمعنی هستند، قرار است مربی و مادر شش کودک باشم کودکانی که باید در «امروز» زیست کنند، همان من که نه «مدرسه» دیدهام و نه «مادر».
مادر من محروم از «مدرسه» و «مادر» است اما اوی بی سواد، «مادر» من و «مدرسه» من است. من استاد زیاد دیدهام مدرسه زیاد رفته ام با مهر زیاد زیسته ام اما هیچ مدرسه و کلاس و مهر و استادی، به اندازه مدرسه مادرم، برایم «درس» نیاموخته است. مادرم مکتب من است. از او آموخته ام که رنج بکشم و استوار بمانم.
آخرین امتحانم را که میدادم، گونی مدرسه را با کتابها و دفترهای پارهپارهاش پرت میکردم ته رودخانه و دستخالی میرفتم خانه... . دیگر رنج شکستن نوک مداد و تمام شدن برگههای دفتر املا و پارهشدن کتابها و ... آزارم نمی داد. من تهی میشدم از همه رنجهای مکتبی که پر بود از سفر طولانی «خانواده هاشمی» و زیباییهای غریب «پارک»های تهران و عظمت ضریحهای مقدس. گرچه نمرههای خوبی میگرفتم اما از صددرصد محتوای آموزشی، کمترین آشنایی نداشتم. همه کتابها از تصاویر خانهها و خیابانها و پارکها و چراغهای راهنمایی گرفته تا زبان و واژگان آنها، همه برایم غریبه بودند... . حتی خانم معلم نیز، جور دیگری بود زنی که من تا آن روز آنگونهاش را ندیده بود... همه چیز طور دیگری بود... .
من برخلاف سال های گذشته، امروز هیچ حسی برای زادروزم نداشتم. معمولا در این روز، خودم را به جشنی تک نفره دعوت می کردم، ساعتی با خود خلوت می کردم و درباره گذشته و آینده می اندیشیدم. اما امسال روز میلاد برای من، حسی نداشت.
چرایش مشخص است؛ هر روز و هر ساعت، هر رسانه ای را باز می کنم، خبر و تصویر جنایتی هولناک، روحم را سوهان می کشد.
برای من نه کرد، نه عرب، نه سرزمین، نه تشیع، نه تسنن، نه آرامگاه، نه آثار باستانی و نه هیچیک از امثالهم، هرگز اهمیتی ندارند. من وقتی جنایت را می خوانم، کودکانی گرسنه و نگران در جان و دلم تصویر می شود که بزرگترین قربانیان این وحشی گری ها است.
چه می دانم، زمانی در روستای محروم و آرام کهنمو، کودکی می کردم، صدام دم به دم تبریز را بمباران می کرد. صدام حتی یک بار هم روستای مرا نکوبید اما من هر شب کابوس صدام را می دیدم. خواب می دیدم صدام با خنجر تیزی از پنجره چوبی مشرف به کوچه وارد می شود دندان تیز می کند و می خواهد مرا سر ببرد.
من کودکی ام را در روستای آرام کهنمو با کابوس صدام سپری کرده ام بدون اینکه صدام یک گلوله به کهنمو خالی کند. حالا یاد کودکانی که زیر سم وحشی های داعش قرار گرفته اند، جانم را می لرزاند. تصور کابوس انان برایم بسیار وحشتناک است. همه لحظات تلاش می کنم تصویری از کابوس کودکان رنج را بسازم و به عنوان یک روزنامه نگار که اتفاقا انسان هم هست، برایشان غصه بخورم. چه می توان کرد؟
غصه خوردن برای کودکان گرسنه و آواره خاورمیانه شاید نخستین وظیفه منی باشد که اکنون هیچ کاری از دست بر نمی آید.
امسال برای خودم تولد نگرفته ام چون چند صد کیلومتر آن سوتر کودکان در هاله ترس و لرز جان می دهند.
من متولد رنج هستم روح من طوری ساخته شده که نمی توانم در «سئانس آوارگی و گرسنگی کودکان عراق» تولد بگیرم بماند که جهان، جام جهانی می گیرد و دریغ از یک پیام کوتاه در گوشه کوچکی از این میدان بزرگ و پرمخاطب.
من غمگینم غمگین کودکانی که نمی دانم چه می کنند...
من قبل از ادعاها، نوشتهها، پیشرفتها و حتی خوبیهای افراد، به منبع درآمد آنها و اینکه «از کجا درمیاورند» اهمیت میدهم، به نظر من، منبع درآمد آدمی، ارزش او را مشخص میکند. کسی که در جایی از زندگی، با رانت صعود کرده (حتی یک پله کوچک) نمیتواند در ردیف کسانی قراربگیرد که کاملا پله پله و از خط صفر شروع کرده اند.
شمایی که از رانت استفاده کرده ای، ممکن است آدم خوبی باشی، چیزهای خوب بنویسی، تحصیلات خوب داشته باشی، اصلا بنیاد خیریه راه انداخته باشی؛ اما حواست باشد اگر آن «رانت» را نداشتی، امروز مثل میلیون ها انسان دیگر، کارگری می کردی. من نمی توانم تو را در کنار «آدم»ها شمارش کنم.
راستی رانت چیست؟ راه دوری نرویم، زیستن تو در خانه یک استاد دانشگاه، ارث پدری تو، ارث پدری همسرت، هدیه گران بابات، خونه سازمانی وزارتخانه متبوعات، وصل داییت به یک جایی و ... و ... همه رانت هستند. خواهش میکنم خودت را بدون هر گونه رانتی بررسی کن و آگاه لخت و عریان که شدی، بیا برو تو صفِ آدمها تا ببینم چند مرد حلاجی... .
این نکته سر دراز دارد...
روز کارگر مبارک
پی نوشت: این متن، مخاطب خاص ندارد. روی سخنم با کس خاصی نبود
دارم به «دادزن»های خیابان انقلاب فکر میکنم. بهراستی دادزنها با روشنفکران، دانشجویان، آکادمسینها، ژورنالیستها و دیگر اصحاب فرهنگ چه تفاوتی دارند؟
هماینک که من این استاتوس مسخره را مینویسم، پشت همین دیوار، دادزنی در سرمای خشکِ سوزناک خیابان انقلاب داد میزند: انسانی، هنر، مهندسی، مدیریت، حسابداری... بفرمایید بالا...
خیابان انقلاب، این خیابان کثیف و آلوده و سرد و بیروح و شلوغو پرسروصدا و افسردهکننده و... محل کارِ عدهای دادزن است که گلوی خود را زیر پای رهگذران و عابران پاره میکنند
خدایا دادزنی شغلِ ظالمانهای است
من یکی از همین دادزنها را از سال 85 می شناسم. از 85 تا امروز، نبوده یک بار به خیابان انقلاب بیایم و دادزن خوشتیب، مرتب، منظم، زاغچشم و پرپشت پاساژ فروزنده را نبینم.
دادزنها باید به بهشت بروند والا «زیستن» نفرتانگیزترین واژه جهان خواهد بود
اصغر زارع کهنمویی - دانا: از دهات آمده بودم. دانشگاه برایم بستر رویاهای رنگین بود. دلم صاف بود و تهی از همة پیچیدگیهای شهر. تو گویی، من به معراج آمده بودم و استاد را نقشه راه میدانستم. نتایج را که اعلام کردند هنوز از دهات بیرون نیامده بودم و هرگز هیچ استادی را زیارت نکرده بودم که نامهای بلندبالا خطاب به استاد نوشتم و در آن، رویا را با جزئیاتش نقاشی کردم و تصمیم گرفتم این نقاشیِ نهزیبا را به استاد بدهم.
من از ته دنیا آمده بودم، از پشت کوه؛ پایتخت و «بلوار»ش را ندیده بودم و نمیدانستم پشت این بلوارهای شیک، چه رنجهایی حاکم است. رنجهای شهر که آرام آرام بر جان من مستولی شد، رنجهای روستا راه غربت گرفتند. بعدها حکایت بلوارِ مارشال برمن را که خواندم فهمیدم این رنج نه غزل که قصیدهای دراز است و باید مثنوی رنج را تجربه کرد.
1. تا شانزده سالگی: کتاب های مذهبی دهکده مان، از من یک قدیس ساخته بودند. قرآن، مفاتیح، نهج البلاغه و ... . در این میان کتاب های ترسناکی مانند «گناهانکبیره» نوشته محمدی گلپایگانی مرا بسیار می ترساندند آنقدر که حد نداشت. بعدها کتاب را نگه داشتم اما به نویسنده کتاب ارادتی نداشتم.
2. شانزده تا نوزده سالگی: دوران رمان خواندن من بود. اکثر رمان های عامیانه تا کلاسیک، بیشتر از همه خارجی ها را خواندم. بیشترین تاثیر را از «بینوایان» ویکتورهوگو گرفتم. این کتاب را نداشتم اما دو بار در کتابخانه تربیت تبریز تمام کردم. «جای خالی پسر سلوچ»، «برادران کارامازوف» و «فریدونسهپسرداشت»، «کلبهعموتم» منو لرزاندند. آثار صمد بهرنگی هم بسیار تحول آفرین بود. «بیزیم کوی» خاطرات معلمی در دهکده های آناتولی هم برای من بسیار تاثیر گذاشت من این کتاب را بیش از هفده بار خوندم. ناراحتم که بعدا کمتر رمان خواندم. در این دوران به سینما نیز نزدیک شدم. سینما، زندگی مرا بسیار متحول کرد اما قرار است اینجا از کتاب حرف بزنیم.
مردم ده درسخواندن را بیهودهترین کار ممکن میدانستند. از نظر آنها، کسی که درس میخواند، تنبل، بیغیرت و کودن میشود. آدم باید از همان ابتدا، همینکه پنجم یا نهایتا نهم را تمام کرد، سر کار برود و الا لاابالی و بیکاره است. درس خواندن که نشد کار! «گیرم که درس خواندی و مهندس شدی، کی به تو کار میدهد؟»، «طرف فوق لیسانس دارد و آدامس میفروشد.»، «خیدمت یولداشیمین اوغلو، لیسانسی وار و الان اولو یویور(پسر دوست دوران خدمتم، لیسانس گرفته و الان توی مرده شور خونه کار می کنه)» مخالفت با درس خواندن، روُیه مذهبی هم داشت، پیران ده میگفتند، بچه ها را به مدرسه نفرستید، چون کسانی که درس میخوانند، نهایتا بیایمان میشوند.
«همه» اسیر این هژمونی وحشتناک بودند؛ «درس نخوان، بیکار میشوی! درس نخوان، بیدین میشوی! درس نخوان، کودن میشوی». معدود خانوادههای شجاعی بودند که تمامقد دربرابر چنین تفکر تحمیلی سنگین، مقاومت میکردند و با جرأت تمام، بچههای خود را روانهی دبیرستانهای شهر میکردند. شجاعان دِه به دَه نمیرسیدند. این شجاعدلها اما، بسیار فقیر بودند. خوشبختانه، پدر من یکی از آنها بود. او، کارگر ساختمانی بود. سر ساختمان مردم کار میکرد و دستمزد خود را صرف خوراک و پوشاک و کرایه و دفتر و مداد و خودکار ما شش فرزند می کرد. بعدها که خودم سر کا رفتم، فهمیدم، این کار پدرم، نثار عاشقانهی جانش بود.
تمامقد دلم، اندوه شده بود. غمباد کرده بودم. خیابان انقلاب برای درد من تنگ شده بود. دلم تنگ شده بود. بغض کرده بودم. جایی، کسی، بهانهای، خانهای و شانهای میخواستم گریه کنم اما کجا...؟
کارگر را بالا آمدم چند قدم داخل پیچیدم. جلوی پلاک دو ایستادم با موبایلم به موبایلش زنگ زدم و گفتم میخواهم ببینمت. من اصولا نباید او را میدیدم این قانون کار ما بود. اما او گفت بیا خونه اصغرجان. گفتم دم در هستم. زنگ نوزدهم را زدم و منتظر ماندم تا «او»ی بزرگ پاسخ دهد... . کمتر از یک دقیقه طول کشید ولی برای هم هزار سال گذشت.
آسانسور، کوه رنج را بالا کشید نمیدانم چرا از سنگینی درد من، سقوط نکرد. در واحد نوزده باز شد. او گفت بیا تو اصغرجان جواب ندادم... . جواب دادم چشمهایم چشمه اشک شد من برای اولین و آخرین بار تمام اشکهایم را در برابر چشمهایش جاری کردم... . او هیچ نگفت سیگارش را روشن کرد و تا آخر کشید و ظالمانه گریه کردن مرا تحمل کرد... .
گریههایم که تمام شد یک جمله گفت: اصغرجان، این بازیهای کامپیوتوری را دیدی؟ اینها تا مرحله دهم بازی کنی تا ببری. برخیها از مرحله اول شروع میکنند و مرحله به مرحله تا آخر میایند و بازی را میبرند. برخیها جربزه و حوصله ده مرحله را ندارند آنها از مرحله نهم شروع میکنند و تنها یک مرحله بعد بازی را میبرند. این دو گروه هر دو بازی را برده اند اما یک دنیا تفاوت وجود دارد میان آنها که ده مرحله جنگیده اند و آنها که فقط یک مرحله جنگیده اند.
او گفت؛ تو ناراحت نباش من می دانم از مرحله اول شروع کرده ای.
آن مرد بزرگ با همین جمله حکیمانه خود، شانه محکمی برای گریه های بلند شد. من از آن روز تاکنون هیجوقت گریه نکرده ام. این جمله، موثرترین جمله تمام زندگی من است. من مدیون او هستم. مدیون نگاهش، مدیون چشمهایش. اعتراف میکنم آن یاری بزرگ، آن روز تر، آن روز سخت برای من همیشه تازه است.
امشب این داستان ناز را به دوستی روایت کردم و بعد از هفت سال به آن مرد بزرگ پیام دادم و گفتم می خواهم ببینمت به دیدنت نیاز دارم اما نگفتم چرا... .
قرار است بعد از 7 سال ببینمش این بار نه برای گریستن بلکه برای قدردانی... برای بوسیدن رویش... .
اصغر زارع کهنمویی؛ اعتماد: اینجا حیات سکته کرده است. ناری نیست، نوری نیست، صوری نیست، صدایی نیست، هیچ نیست، حتی نیایش و خواهش هم نیست، تو گویی آفرینشی هم در کار نیست. بهت است و اشکهای فرو خورده و گرد مرگ. پشت هر کوهی تلی از خاک است. پانصد بم فروریخته و زنان و مردانی نگران، افسرده، مبهوت و چشمبهراه. آذربایجان غمباد زده است. باید ساعتها در لابلای کوه ها چشم به جادهای که جاده نیست، بدوزی تا روستاها را که دیگر روستا نیستند، سان ببینی؛ مرگ را سان ببینی.
اینجا بم نیست. زمین هموار کویر نیست. اینجا کوهستان است. کوه های سر به فلک ساییده، اراده آدمی را به نزاع خسته کننده و بیپایان فرا میخوانند. اینجا در صدوبیست کیلومتری فرودگاه تبریزٰ، حتی فرود بالگرد نیز با مشقات فراوانی همراه است. چند بار باید فرود آیی و بلند شوی، تا همه را نجات داده باشی؟ من به شما می گویم؛ پانصد و سی بار. تراژدی بم بزرگ بود و همه حجم آن در یک فضای قابل دسترسی متمرکز بود و تراژدی آذربایجان بزرگ تر است در حجمی وسیع و پراکنده.
18 تیر 1385 – تهران – خیابان پورسینا: نوشته ذیل نامهای است خطاب به مادرم؛ مادری که نامهام را هرگز نخواهدخواند؛ بیسواد بودن او برای من یک نوستالوژی دردآلود است. همیشه آرزو داشتهام مادرم بتواند نوشتههایم را بخواند… .
تو پایان خاکی و تمام ماه
مادرم سلام
اصغر هستم پسر دومت؛ همان بچهی مریضاحوالی که ۲۷ سال پیش دامن پاک 27 سالهات را خیس کرد. خودم را یادم نیست ولی تو را شفافتر از چشمه عشق به یاد دارم. دامنت داغتر از تیرماه ۵۸ بود وچهرهات زیباتر از خورشید روز هیجدهم. دستهایت مادر شده بودند و اشکهایت ایثار.
تقدیم به چشمهایم که در لابلای تار و پود دار قالی جا گذاشتهام
۱۲سال بعد از تولدم در دامنه سهند بزرگ، بعد از اینکه خرداد را با امتحان ساعت 10 به نیمه رساندم و گونی مدرسه را همراه کتابهایش، همدم زبالههای رودخانه همیشه خشک کندوان کردم، دستهای پینهبسته مادرم را از شدت یونجه و نه ریحانچیدن و پاهای تاولزده پدرم را از عمق مزارع پیاز بر پهنه دروازه دخمهای تاریک و مرطوب، ساغر ایمانم و سایبان زنده بودنم انگاشتم و برنتافانتم. دستهای کوچک 12 سالهام را توی دستهای بزرگ 60 ساله پدرم گذاشتم و بلافاصله «تویست» شدم.
اولین گزینه، کارخانه قالیبانی بود: زیر زمین تاریک و دخمهمانند و مرطوب. «اوستا»۲۰ سال بزرگتر از من بود. روز اول نفسم از شدت کمردرد ثانیهها را میشمرد. تیغهی چاقو که زبرتر و سنگین تر از دستهای سبکم بود، مدام نرمهی انگشتانم را بوسه میزد و توالی آن سیخ بود که بر بدنم فرود میآمد و فحش بود که نثارم میشد. ساعات کارم بیش از ظرفیت 12 سالهام بود و تحملم بیش از 14 ساعت کار و کتکها بیش از حد تحملم. اما تحمل میکردم پینهها، تاولها، چینها و چروکهایی که نقاشی هیشگی زندگیام بودند، مانع از فرار میشدند.