تمامقد دلم، اندوه شده بود. غمباد کرده بودم. خیابان انقلاب برای درد من تنگ شده بود. دلم تنگ شده بود. بغض کرده بودم. جایی، کسی، بهانهای، خانهای و شانهای میخواستم گریه کنم اما کجا...؟
کارگر را بالا آمدم چند قدم داخل پیچیدم. جلوی پلاک دو ایستادم با موبایلم به موبایلش زنگ زدم و گفتم میخواهم ببینمت. من اصولا نباید او را میدیدم این قانون کار ما بود. اما او گفت بیا خونه اصغرجان. گفتم دم در هستم. زنگ نوزدهم را زدم و منتظر ماندم تا «او»ی بزرگ پاسخ دهد... . کمتر از یک دقیقه طول کشید ولی برای هم هزار سال گذشت.
آسانسور، کوه رنج را بالا کشید نمیدانم چرا از سنگینی درد من، سقوط نکرد. در واحد نوزده باز شد. او گفت بیا تو اصغرجان جواب ندادم... . جواب دادم چشمهایم چشمه اشک شد من برای اولین و آخرین بار تمام اشکهایم را در برابر چشمهایش جاری کردم... . او هیچ نگفت سیگارش را روشن کرد و تا آخر کشید و ظالمانه گریه کردن مرا تحمل کرد... .
گریههایم که تمام شد یک جمله گفت: اصغرجان، این بازیهای کامپیوتوری را دیدی؟ اینها تا مرحله دهم بازی کنی تا ببری. برخیها از مرحله اول شروع میکنند و مرحله به مرحله تا آخر میایند و بازی را میبرند. برخیها جربزه و حوصله ده مرحله را ندارند آنها از مرحله نهم شروع میکنند و تنها یک مرحله بعد بازی را میبرند. این دو گروه هر دو بازی را برده اند اما یک دنیا تفاوت وجود دارد میان آنها که ده مرحله جنگیده اند و آنها که فقط یک مرحله جنگیده اند.
او گفت؛ تو ناراحت نباش من می دانم از مرحله اول شروع کرده ای.
آن مرد بزرگ با همین جمله حکیمانه خود، شانه محکمی برای گریه های بلند شد. من از آن روز تاکنون هیجوقت گریه نکرده ام. این جمله، موثرترین جمله تمام زندگی من است. من مدیون او هستم. مدیون نگاهش، مدیون چشمهایش. اعتراف میکنم آن یاری بزرگ، آن روز تر، آن روز سخت برای من همیشه تازه است.
امشب این داستان ناز را به دوستی روایت کردم و بعد از هفت سال به آن مرد بزرگ پیام دادم و گفتم می خواهم ببینمت به دیدنت نیاز دارم اما نگفتم چرا... .
قرار است بعد از 7 سال ببینمش این بار نه برای گریستن بلکه برای قدردانی... برای بوسیدن رویش... .
- ۰ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۹