بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

تارنمای اصغر زارع کهنمویی
روزنامه‌نگار: اندیشه، سیاست، فرهنگ و قومیت؛
پژوهشگر: تاریخ معاصر، جهان اسلام، مسائل آذربایجان و قفقاز؛

برای آشنایی بیشتر با من و نقد دیدگاه‌هایم، به منوی «حیات» در ابتدای صفحه بروید. در آنجا به‌سنت زندگی‌نامۀ خودنوشت، «تجربۀ زیسته»‌ام را دوره می‌کنم.

mail: asghar.zareh@gmail.com

این تارنما، تازه راه‌اندازی شده و در حال تکمیل است.

بایگانی

۵ مطلب با موضوع «ســـــــــــاختار :: روایت» ثبت شده است

اصغر زارع کهنمویی - دانا: از دهات آمده بودم. دانشگاه برایم بستر رویاهای رنگین بود. دلم صاف بود و تهی از همة پیچیدگی‌های شهر. تو گویی، من به معراج آمده بودم و استاد را نقشه راه می‌دانستم. نتایج را که اعلام کردند هنوز از دهات بیرون نیامده بودم و هرگز هیچ استادی را زیارت نکرده بودم که نامه‌ای بلندبالا خطاب به استاد نوشتم و در آن، رویا را با جزئیاتش نقاشی کردم و تصمیم گرفتم این نقاشیِ نه‌زیبا را به استاد بدهم.

من از ته دنیا آمده بودم، از پشت کوه؛ پایتخت و «بلوار»ش را ندیده بودم و نمی‌دانستم پشت این بلوارهای شیک، چه رنج‌هایی حاکم است. رنج‌های شهر که آرام آرام بر جان من مستولی شد، رنج‌های روستا راه غربت گرفتند. بعدها حکایت بلوارِ مارشال برمن را که خواندم فهمیدم این رنج نه غزل که قصیده‌ای دراز است و باید مثنوی رنج را تجربه کرد.

  • اصغر زارع کهنمویی

مردم ده درس‌خواندن را بیهوده‌ترین کار ممکن می‌دانستند. از نظر آنها، کسی که درس می‌خواند، تنبل، بی‌غیرت و کودن می‌شود. آدم باید از همان ابتدا، همین‌که پنجم یا نهایتا نهم را تمام کرد، سر کار برود و الا لاابالی و بیکاره است. درس خواندن که نشد کار! «گیرم که درس خواندی و مهندس شدی، کی به تو کار می‌دهد؟»، «طرف فوق لیسانس دارد و آدامس می‌فروشد.»، «خیدمت یولداشیمین اوغلو، لیسانسی وار و الان اولو یویور(پسر دوست دوران خدمتم، لیسانس گرفته و الان توی مرده شور خونه کار می کنه)» مخالفت با درس خواندن، روُیه مذهبی هم داشت، پیران ده می‌گفتند، بچه ها را به مدرسه نفرستید، چون کسانی که درس می‌خوانند، نهایتا بی‌ایمان می‌شوند.

«همه» اسیر این هژمونی وحشتناک بودند؛ «درس نخوان، بیکار می‌شوی! درس نخوان، بی‌دین می‌شوی! درس نخوان، کودن می‌شوی». معدود خانواده‌های شجاعی بودند که تمام‌قد دربرابر چنین تفکر تحمیلی سنگین، مقاومت می‌کردند و با جرأت تمام، بچه‌های خود را روانه‌ی دبیرستان‌های شهر می‌کردند. شجاعان دِه به دَه نمی‌رسیدند. این شجاع‌دل‌ها اما، بسیار فقیر بودند. خوشبختانه، پدر من یکی از آن‌ها بود. او، کارگر ساختمانی بود. سر ساختمان مردم کار می‌کرد و دستمزد خود را صرف خوراک و پوشاک و کرایه و دفتر و مداد و خودکار ما شش فرزند می کرد. بعدها که خودم سر کا رفتم، فهمیدم، این کار پدرم، نثار عاشقانه‌ی جانش بود.

  • اصغر زارع کهنمویی

اصغر زارع کهنمویی؛ وب‌سایت شخصی: بانوی داستان‌نویس! کتابت را یعنی شاهکارت را دیروز دریافت کردم برایم تقدیم کرده بودی. من در اوج خستگی و ترافیک سنگین کاری، برای احترام به سنت زیبای هدیه، با خود تعهد کردم که عصر نگاهی بیاندازم بهش، تنها یک نگاه کوتاه که من واقعا فرصت قصه‌خوانی ندارم. واقعا من اینچنین فکر می‌کنم در این شتاب تصاعدی چه مجالی و چه نیازی برای قصه خواندن؟ من چنین هستم یعنی تا دیروز بودم، زمان، زمان قصه‌خوانی نیست. اس‌.ام.اس، ایمیل، فیس‌بوک، روزنامه، توییتر و ... . زود حرفت را بزن و برو، قصه نباف لطفا. این‌بار اما، به خودم تعهد داده‌ام که حداقل نگاهی به این کتاب بیاندزام به رسم سنت هدیه. تنها یک نگاه کوتاه و تورقی از روی اجبار. و غافل از همان یک نگاه، همانی که مرا تا «خانه آخر» برد. چنان شیفته‌ام کرد که آرزو کردم کاش این «خانه‌ها» تمام نمی‌شد و چشمان تر من هنوز و همچنان خانه‌ها را سان می‌دید «فرشته» را می‌دید.

  • اصغر زارع کهنمویی

18 تیر 1385 – تهران – خیابان پورسینا: نوشته ذیل نامه‌ای است خطاب به مادرم؛ مادری که نامه‌ام را هرگز نخواهدخواند؛ بی‌سواد بودن او برای من یک نوستالوژی دردآلود است. همیشه آرزو داشته‌ام مادرم بتواند نوشته‌هایم را بخواند… .

تو پایان خاکی و تمام ماه

مادرم سلام

اصغر هستم پسر دومت؛ همان بچه‌ی مریض‌احوالی که ۲۷ سال پیش دامن پاک 27 ساله‌ات را خیس کرد. خودم را یادم نیست ولی تو را شفاف‌تر از چشمه عشق به یاد دارم.  دامنت داغ‌تر از تیرماه ۵۸ بود وچهره‌ات زیباتر از خورشید روز هیجدهم. دست‌هایت مادر شده بودند و اشک‌هایت ایثار.

  • اصغر زارع کهنمویی

 تقدیم به چشم‌هایم که در لابلای  تار و پود دار قالی جا گذاشته‌ام

۱۲سال بعد از تولدم در دامنه سهند بزرگ، بعد از اینکه خرداد را با امتحان ساعت 10 به نیمه رساندم و گونی مدرسه را همراه کتابهایش، همدم زباله‌های رودخانه همیشه خشک کندوان کردم، دست‌های پینه‌بسته مادرم را از شدت یونجه و نه ریحان‌چیدن و پاهای تاول‌زده پدرم را از عمق مزارع پیاز بر پهنه دروازه دخمه‌ای تاریک و مرطوب، ساغر ایمانم و سایبان زنده بودنم انگاشتم و برنتافانتم. دست‌های کوچک 12 ساله‌ام را توی دست‌های بزرگ 60 ساله پدرم گذاشتم و بلافاصله «تویست» شدم.

اولین گزینه، کارخانه قالیبانی بود: زیر زمین تاریک و دخمه‌مانند و مرطوب. «اوستا»۲۰ سال بزرگتر از من بود. روز اول نفسم از شدت کمردرد ثانیه‌ها را می‌شمرد. تیغه‌ی چاقو که زبرتر و سنگین تر از دست‌های سبکم بود، مدام نرمه‌ی انگشتانم را بوسه می‌زد و توالی آن سیخ بود که بر بدنم فرود می‌آمد و فحش بود که نثارم می‌شد. ساعات کارم بیش از ظرفیت 12 ساله‌ام بود و تحملم بیش از 14 ساعت کار و کتک‌ها بیش از حد تحملم. اما تحمل می‌کردم پینه‌ها، تاول‌ها‌، چین‌ها و چروک‌هایی که نقاشی هیشگی زندگی‌ام بودند، مانع از فرار می‌شدند.

  • اصغر زارع کهنمویی