اصغر زارع کهنمویی - دانا: از دهات آمده بودم. دانشگاه برایم بستر رویاهای رنگین بود. دلم صاف بود و تهی از همة پیچیدگیهای شهر. تو گویی، من به معراج آمده بودم و استاد را نقشه راه میدانستم. نتایج را که اعلام کردند هنوز از دهات بیرون نیامده بودم و هرگز هیچ استادی را زیارت نکرده بودم که نامهای بلندبالا خطاب به استاد نوشتم و در آن، رویا را با جزئیاتش نقاشی کردم و تصمیم گرفتم این نقاشیِ نهزیبا را به استاد بدهم.
من از ته دنیا آمده بودم، از پشت کوه؛ پایتخت و «بلوار»ش را ندیده بودم و نمیدانستم پشت این بلوارهای شیک، چه رنجهایی حاکم است. رنجهای شهر که آرام آرام بر جان من مستولی شد، رنجهای روستا راه غربت گرفتند. بعدها حکایت بلوارِ مارشال برمن را که خواندم فهمیدم این رنج نه غزل که قصیدهای دراز است و باید مثنوی رنج را تجربه کرد.
- ۱ نظر
- ۱۵ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۵