خطاب به میترا بیات: داستان تو آیههای مهر بود/ وبنوشت
اصغر زارع کهنمویی؛ وبسایت شخصی: بانوی داستاننویس! کتابت را یعنی شاهکارت را دیروز دریافت کردم برایم تقدیم کرده بودی. من در اوج خستگی و ترافیک سنگین کاری، برای احترام به سنت زیبای هدیه، با خود تعهد کردم که عصر نگاهی بیاندازم بهش، تنها یک نگاه کوتاه که من واقعا فرصت قصهخوانی ندارم. واقعا من اینچنین فکر میکنم در این شتاب تصاعدی چه مجالی و چه نیازی برای قصه خواندن؟ من چنین هستم یعنی تا دیروز بودم، زمان، زمان قصهخوانی نیست. اس.ام.اس، ایمیل، فیسبوک، روزنامه، توییتر و ... . زود حرفت را بزن و برو، قصه نباف لطفا. اینبار اما، به خودم تعهد دادهام که حداقل نگاهی به این کتاب بیاندزام به رسم سنت هدیه. تنها یک نگاه کوتاه و تورقی از روی اجبار. و غافل از همان یک نگاه، همانی که مرا تا «خانه آخر» برد. چنان شیفتهام کرد که آرزو کردم کاش این «خانهها» تمام نمیشد و چشمان تر من هنوز و همچنان خانهها را سان میدید «فرشته» را میدید.
خانم بیات،
بیتعارف میگویم، «نوعروسم زیر درخت سرو»، روح مرا تکان داد. مرا در آن چند ساعت به اوج رساند گاهی گریستم گاهی خندیدم گاهی زنجیدم گاهی رقصیدم انگشت سبابهام را راست کردم و بالا بردم و پایین آوردم و رو به همه تلخیهای زندگیام گفتم: بودور بودور (اینه همینه)
بانوی داستاننویس،
با کتابت زیستم با «فرشته»ات همه خانهها را تجربه کردم زبان «فرشته» تاریخ درد بود. راستی «کبیری» را هم دیدم و «سام»را و «مستانه» را و «ناظمخان» را و «ابراهیم»که تو بهزیبای «حاجی»اش خواندی.
راستی بانو، «صفی »و «صوفی »را نیز دیدم این اسمها چه زیبا و چه بهجا انتخاب کردهای. این حاشیهها که متن را تصاحب کردهاند، چه وحشتناک روح انسان را رنج میدهند. تو «صفی » و «صوفی» را چنان بر جان جهان میکوبی که می خواهی آسمان تقدیر را پاره کنی و پرده راز بدری.
بانو،
زیستجان سهخواهران چقدر تلخ بود و چقدر رویاگونه. تو «مهربانو» را چنان آفریدهای که تمام لبهای اساطیر جهان را برای بوسیدن و بوییدن او به صف میکشی. مهربان، خاله مهربان، بانوی مهر، مهربانو، مهر... . کتاب تو آیههای مهر بود. مهربانو را چرا دربهدر کردی بانو؟ میگذاشتی همینجا توی پایتخت، کنار «لاله» میماند تا حداقل، همنشینان لاله، نوازشش میکردند گاهی.
و «پریبانو»... بانو، تو چقدر زیبا، لبهای عدم را میبوسی. داستان او نوستالوژی رنج بود. «پریبانو» وقتی مرد، من گریستم او در این داستان اصلا نزیست اما عجیب بود وقتی مرد، قصهخوان تو گریست. این مرگ را چرا اینقدر تلخ نگاشته بودی تو، بانو...
بانوی قصهپرداز،
«ماهبانو» کیست که پیش از «فرشته» داستان، بر پرده نمایش چسبش کردی و هنوز هم در جان هستی حضور دارد؟ براستی او کیست؟ ماهبانو نام تمام مادران سرزمین من نیست؟ ماهبانو راز هستی نیست؟
بانو، «عضدی جیش» را از کجا پیدا کردهای و چرا چنین بیمحابا بر سر ما میکوبی؟ آخر «عضدی جیش» دیگر چه صیغهای است؟ جان من او را بردار و بجایش، کاهو بکار تا قوت لایموت «ملکه» تنهای «فرشته» باشد.
گفتم «ملکه»، یاد «ملکه» دیگری افتادم یاد او که فرشتهات را موش میکرد و میچپاند لای در و دیوار. کاش بجای پریبانو، ملکه را میکشتی بانو. کاش او از طبقه چهارم میافتاد و کلهاش چندپاره میشد.
با قهرمانهایت زیستم اما دلنگران آنها نشدم. به هیچکدام حتی کبیری، فحش ندادم. حتی فرشته را نیز تحسین نکردم. حاجی را و صفی را و صوفی را و حتی ناظم را لعن نکردم. اینها پازل حیات اجتماعی ما هستند.
کبیری، کبیری، کبیری... . چه میدانم شاید همه مردان سرزمین من، یک کبیری کوچک در نهادشان باشد و بانو، همه زنان سرزمین من نیز، شاید یک مستانه دیگر باشند. برای مستانهشدن و کبیریشدن، راه باز است میتوان قهرمان جمع مستان شد.
اما بانو، نمیتوان مهربانو شد. مهربانوی یکی بود یکی که رنج را میفهمید مگر نه؟ و البته شکر خدای که نکشتیاش. او هنوز و همیشه ستاره سیاهیها است.
بانو،
قصهی قصه تو دراز است. تو خود میدانی چه گلی کاشتهای.تو میدانی با جهان نگران چه کردهای. بانو، دوست داشتم کتابت را خطخطی میکردم و تمام جملههای رازگون آن را که بارها و بارها تپش قلب مرا تند کردند، بر گوش کر دنیا الصاق میکردم. تو زبان گویای زبانهای الکنی بانو.
بانو،
شاهکارت را خواندم شاهکارت، تکانم داد. نمیتوان حس خود را با این واژه «تکانم داد» بیان کنم. اگر به همشهریان و همزبانان من که بسیارند در این دیار، دسترسی داری، از آنها معنی این واژه را بپرس: «سیلکلهدی» دیشب به دوستم گفتم: «بو ناغیل منی سیلکلدی»
بگذار خودم معنیاش کنم. در دهات ما، وقتی گردوها میرسند یکی میرود بالای درخت و شاخهها را به شدت تکان میدهد تا هر آنچه بر تنه سنگینی میکند، فرو بریزد و درخت سبک شود. داستان تو تکانم داد، سکبم کرد، پر کاهم کرد... .
اگر زمانی و توانی بود، چیزکی مینوشتم اما فعلا و بداها با همین «استاتوس»، احساسم را هرچند ناقص بازگفتم تا بگویم بانو، عالی نوشتهای باز هم بنویس.
زندهباشی بانوی قصهپرداز ما
قلمت پردوام، پرثمر، پراحساس
اصغر زارع کهنمویی - یکشنبه 23آبان - میدان انقلاب