بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

تارنمای اصغر زارع کهنمویی
روزنامه‌نگار: اندیشه، سیاست، فرهنگ و قومیت؛
پژوهشگر: تاریخ معاصر، جهان اسلام، مسائل آذربایجان و قفقاز؛

برای آشنایی بیشتر با من و نقد دیدگاه‌هایم، به منوی «حیات» در ابتدای صفحه بروید. در آنجا به‌سنت زندگی‌نامۀ خودنوشت، «تجربۀ زیسته»‌ام را دوره می‌کنم.

mail: asghar.zareh@gmail.com

این تارنما، تازه راه‌اندازی شده و در حال تکمیل است.

بایگانی

18 تیر 1385 – تهران – خیابان پورسینا: نوشته ذیل نامه‌ای است خطاب به مادرم؛ مادری که نامه‌ام را هرگز نخواهدخواند؛ بی‌سواد بودن او برای من یک نوستالوژی دردآلود است. همیشه آرزو داشته‌ام مادرم بتواند نوشته‌هایم را بخواند… .

تو پایان خاکی و تمام ماه

مادرم سلام

اصغر هستم پسر دومت؛ همان بچه‌ی مریض‌احوالی که ۲۷ سال پیش دامن پاک 27 ساله‌ات را خیس کرد. خودم را یادم نیست ولی تو را شفاف‌تر از چشمه عشق به یاد دارم.  دامنت داغ‌تر از تیرماه ۵۸ بود وچهره‌ات زیباتر از خورشید روز هیجدهم. دست‌هایت مادر شده بودند و اشک‌هایت ایثار.

من شاهد از بین رفتن زیبایی بی‌مانند تو هستم و باعث خمودگی کمرت. بدی‌هایم لابلای سفیدی موهایت به رسوایی من نشسته‌اند. همه توان و بودنم را مدیون پیر شدن تو می‌دانم. امروز روز تولدم هست و من در تنهایی خویش جشن سکوتی برای گذشته‌ام گرفته‌ام و می خواهم چند پاراگراف را به نام تو و برای تو فوت کنم.

تو شاید یادت نباشد:

27 سال پیش من بعد از 9 ماه سکوت گریستم و تو در اوج درد خندیدی؛

من اگرچه در دل خاکی‌ترین روستا به دنیا آمدم؛ در کنج اتاقی 130 ساله و کهگل و نه در زایشگاه‌های مجلل و شیک قرن بیستم، اما خوشبخت‌ترینم چون زاده زیباترین موجود تاریخم.

1 سال بعد از تولدم من را ه رفتم، تو خندیدی؛

پاهای کوچکم بزرگتر از آرزوهای یک مادر بودند. راه رفتم تا به خنده‌‌هایت برسم. راه رفتم تا لبهایت را ببوسم. راه رفتم تا شیره جانت را بدوشم.

2سال بعد از تولدم حرف زدم، تو خندیدی؛

من برای اولین بار زیباترین واژه هستی را به زبان آوردم واژه‌ای که سرچشمه امید و عشق است: مادر

3 سال بعد از تولدم دیگر جایم را خیس نکردم تو خندیدی

وقتی خندیدی کهنه‌هایم در دستان زیبایت یخ زدند. کهنه‌های من مقدس‌اند چون در یخبندان رودخانه کندوان فرشته‌‌ای روزی ۵ بار آن‌ها را آب می‌کشید.

4 سال بعد از تولدم عاشقت شدم، تو خندیدی؛

آری من چهار ساله بودم که عاشق شدم، عاشق یک زن 31 ساله، عاشق یک موجود زیبا، عاشق مادرم و هنوز هم عاشق هستم عاشق تو.

7 سال بعد از تولدم، مدرسه رفتم، تو خندیدی؛

حرارت دست‌های بزرگت در یک پاییز زیبا هنوز هم دست‌های کوچکم را داغ می‌کنند آن روز بعثت یک تاریخ بود. دست‌هایت تنها سرمایه من (قلم من) هستند.

8 سال بعد از تولدم، من داد کشیدم: کفشهایم پاره‌اند

و توکفش‌هایم را دوختی و با گوشه تنها چادرت پاک کردی، چادری که زیباترین تن دنیا را با آن می پوشاندی تا پاک بمانی.

9 سال بعد از تولدم، من گرسنه بودم، گرسنه تر از تو

و تو با محبتی مادرانه و با نازی بازهم مادرانه غذایم را دادی و در ادامه تمام سهم خودت را هم با عشوه‌ای مادرانه و با ایثاری باز هم مادرانه به من خوراندی.

10 سال بعد از تولدم، همکلاسی‌هایم مرا زدند٬ همبازی‌هایم مرا زدند٬ برادرم مرا زد٬ پدرم مرا زد، معلمم مرا زد…

و تو اما با من گریه کردی، اشکهایم را پاک کردی و خودت بجای من اشک ریختی و من اما، هرگز اشک‌های تو را پاک نکردم…؛ ولی تنها که شدم همه ده سالگی‌ام را برای تو گریه کردم.

12 سال بعد از تولدم، من خسته بودم خسته تر از پدرم

و تو داغ بودی٬ مهربان، فراتر از یک مادر. تو پهنای یک رویا بودی و عمود حیات. وقتی تو را می‌دیدم خستگی را فراموش می‌کردم، تو رمز پایداری کودکی بودی که بیشتر از سنش کار می‌کرد.

15 سال بعد از تولدم دوره راهنمایی را تمام کردم، پدر گفت بس است دیگر نخوان… .

و تو گفتی: نه !! «نه»یی که مرا به دانشگاه تهران کشاند، جایی که فقط یکبار دیدنش رویای ناشدنی بچه‌ای در دل محرومیت بود  من 22 سال آرزو داشتم که حتی برای یکبار سردر دانشگاه تهران را ببینم جایی که الان دقیقا روبروی آن کار می کنم.)

 

16 سال بعد از تولدم، مهمان برف بودم. سرویس دبیرسان من  کاپوت پیکان های 48 بود (دبیرستان: آنجا قلبم خیس تحقیر می شد، صورتم خیس اشک و ذهنم خیس رشک به شهرزاده ها)

و تو پناه روح خسته و پژمرده نوجوان فقیر و ناامیدی بودی که تا مرز انفجار پیش می‌رفت. من قلب خیسم را با دامن زیبای تو خشک می‌کردم.

18 سال بعد از تولدم مدرسه را بالاجبار رها کردم چون باید خونه را می ساختیم… .

و تو گریستی… و مرا دعا کردی… . اشکهایت در آن‌همه دعا مرا برای همه عمرم بیمه کرد. اگر چه چشمهایم فرار کردند اما دعای تو بهترین میراث دنیوی من است.

22 سال بعد از تولدم به طواف رفتم به معبد آزادی. آنجا که برایم قله قاف بود و کاخ آرزوها… .

وقتی پیش تو بودم بزرگ بودی و وقتی از تو دور شدم بزرگتر شدی، بزرگتر از سجده های سحرت. برایت نوشتم:

«مادرجان، اینجا همه چیز هست… بهترین مادرها و بزرگوارترین پدرهای دنیا استادان ما هستند. آن‌ها محبت می‌ورزند، صمیمیت دارند، سواد دارند، ایمان دارند و… اما هیچکدام «تو» نیستند. تهران زیباست مادرانش زیبایند، بزرگوارند، عزیزند، باسوادند، مهربانند و … اما بوی تو را نمی دهند. ردای صداقت روستانشینان چیز دیگری است در فروشگاه‌های شیک پایتخت پیدا نمی شود. اینجا زنان شیک می پوشند، گران می پوشند، متنوع می‌پوشند، مدرن می‌پوشند، مدروز می‌پوشن… اما به پای زیبایی بی‌مانند تو نمی‌رسند. تو با تنها چادر کهنه و قدیمی خود زیباترین فرشته زمینی. آن‌ها آرایش می‌کنند، شانه می‌زنند، اطو می‌زنند، عطر می‌زنند، لاک می‌زنند… اما ارزان‌اند «ارزانتر از پاکت  سیگار‌» و تو بدون آرایش اسطوره هستی؛ فراتر از مریم، سنگین‌تر از آسیه، زیباتر از مهراوه.»

24  سال بعد از تولدم به سیاست پرداختم. با معترضین برخاستم…  آزادی را می خواستم… .

و تو فهمیدی و شیرت را بر من حرام کردی گفتی : «بیا برگرد… کز اینجا ره بجایی نیست …» و من برگشتم و تو می‌دانستی اگر برنمی‌گشتم شاید هرگز… .

25 سال بعد از تولدم… .

26 سال بعد از تولدم… .

واکنون؛

27 سال بعد از تولدم در یخبندان تنهایی لحظه‌های عمرم با نوشیدن معجون سرد یأس و ناامیدی سپری می‌شود. مادرجان در کنج ساختمانی رو به تخریب در اوج انرژی، عشق و اراده همراه همه آرمان‌هایم می‌پوسم. انگار مسخ شده‌ام ، یائسه شده‌ام، جوجه شده‌ام، غذا نمی‌خورم، نمی‌خوابم… زندگی یادم رفته است. همه چیز یادم رفته است. گویا ارواح خبیثه در جسمم حلول کرده‌اند.

امروز در جشن تولدم موقع فوت‌کردن پارگراف‌ها گریستم؛ اشک‌هایم کیک شدند، کیک را به تاریخ تعارف کردم، همه تاریخ خیس اشک‌های من شد. مادرجان تاریخ را پاک کن.

راستی مادرجان در طبقه ششم ساختمانی مشرف به دانشگاه تهران برای هیچ تومان کار می‌کنم. بد نیست… فردا را نمی‌دانم… دعا کن روزی نرسد که همچون لاشه مردار سگی بیرونم کنند.

مادرجان اینجا در تنهایی سرد خویش سر در منقل گرم خود به اعتیاد خویش مشغولم، هرچه دستم می‌رسد می‌خوانم… و این سرمای سوزناک را فقط با یک آرزوی داغ تحمل می‌کنم : آرزو دارم تو را به مشهد ببرم و بعد به حج» شاید دیگران بر این آرزو بخندند اما من می دانم که مادر من در این 56 سال هرگز مسافرت نرفته است… .

مادر جان درآیینه قلبم راستی و زیبایی تو حک شده است. خنده‌هایت پرده های ابریشمی کاخ بلورین اندیشه‌ام هستند. راه رفتنت معراج الهه‌ها را برایم تداعی می‌کند. چشم‌هایت نور مقدس اهورایند.  موهای سفیدت کهکشان عشق‌اند، تاول پاهایت شاهرگ ایثار و نگاهت ترجمان زلال دوست داشتن. من براین باورم که زیبای‌ات هرگز نخواهد پژمرد. تو برای همه تاریخ جاودانه‌ای.

مادر جان تو تنها دلیل زنده ماندنم هستی. گاهی از فرط ناامیدی و ناکامی تا مرز انتحار می‌روم و دقیقا آنجا که می‌خواهم خودم را از اوج  نفس کشیدن پرت کنم نگاه پرامیدت مرا برمی‌گرداند. وقتی می‌خواهم از زندگی استعفا بدهم روح زیبایت قلم را نهیب می‌زند. مادرجان تو تنها دلیل زندگی من هستی اگر نباشی بی‌درنگ خودکشی می‌کنم.

مادرم! ای زیباترین وجود! ای شرقی‌ترین سجود! ای آرام‌ترین رویا! ای مبهم‌ترین صدا!  با تمام لب‌و‌لوچه ایمانی‌ام همه پاکی‌ات را می‌بوسم، همه تاریخ و زمان را به پیشگاهت هدیه می‌آورم وبا زیباترین حنجره‌های تاریخ عاشقانه می‌گویم : مادرم دوستت دارم

تو اسطوره‌ای. اساطیر تاریخ به تو اقتدا می‌کنند.  بهشت برایت کم است… .

دست‌هایت را دوست دارم دست‌هایت سایبان محبت‌اند.

چشم‌هایت را دوست دارم چشم‌هایت رازحیات‌اند.

پاهایت را دوست دارم پاهایت مقدس‌اند.

موهایت را دوست دارم موهایت مشهد تاریخ‌اند.

اشک‌هایت را دوست دارم اشک‌هایت تجلی عشق‌اند.

28 سال بعد از تولدم... .

29 سال بعد از تولدم…. .

…. .

من هنوز آدم نشده‌ام. چشم‌هایت منتظرند تا من به قله برسم. دوست داری مرا موفق ببینی؛ اما نیستم. مادرجان خیلی تلاش کرده‌ام اما … .

… .

من هنوز… . مادرجان چشم‌هایم شرمنده تاریخ‌اند. من نتوانستم… من زیر چرخ‌های این ماشین جدید له شدم… من نتوانستم … .

… .

مادرم چشم‌هایت منتظرند می‌دانم ولی… من… من… من… .

مرا ببخش مادرجان … .

… .

… .

مادرجان؛

اشک‌هایم تو را می خوانند، با من بمان.

بهشت را بهشته‌ام بهشت من تو هستی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی