این کافه دیگر «نادری» نیست / نسل فردا
آسمان تاریک است و هوا سرد و خیابان جمهوری غرق جنب و جوش. عصر گاهی آخر پاییز. من به شدت گرسنهام. باید از میان زوزه ماشینها، از روبروی مغازههای طلا و چرم و ... و از لابلای کلهها و پاهای رهگذران عبور کنم و به «کافه نادری» برسم. قرار است از این کافه گزارشی بنویسم شکم خالیام را با مغز خالی ترم همراه ساختهام تا رفع گرسنگی بهانهای باشد بر مقصود اصلی.
به من گفتهاند کافه نادری بعد از حافظ است. سعدی را مستقیم آمده پایین تا جمهوری و پیچیدهام به راست تا برسم به حافظ. از حافظ که رد میشوم حواسم را جمع میکنم تا کافه را رد نکنم. تنها چند مغازه بعد از حافظ چشمم به تابلوی قدیمی و خوش خط کافه نادری خیره میشود. آنجا زیاد هم با حافظ فاصله ندارد. وارد میشوم. یاد حمام عمومی دهکدهمان میافتم. دو بخش بیرونی و اندرونی حمام را دالانی باریک جدا میکرد. این دالان باریک باعث تمایز هوای دو بخش و مانع جریان همرفت هوا میشد. محوطه بیرون سرد میماند و اندرون گرم. اینک راهروی باریکی، «جمهوری» را با «کافه نادری» جدا کرده است. دیگر از آن همه شلوغی و ازدحام مردم در جمهوری خبری نیست اینجا این چند متر چنان دنج و آرام است که جان میدهد به چایی دشلمه و سخن عشق با معشوق. «اینجا میتوان با درختان جهان زمزمه کرد و رودها را به خیابان طلبید.» اینجا اما کافه تریای عشقولانههای پایتخت نیست اینجا کافه روشنفکران است کافه بحثهای داغ سیاسی و جدلهای بیکران ادبی، اینجا کافه نادری است.
کافه زیاد شلوغ نیست چند زوج از شلوغی جمهوری رهیده و در آرامش افسانهای کافه نادری بر صندلیهای لهستانی قدیمی و میزهای دو رنگ تک پایه، دو تا دو تا و رو در رو نشستهاند و سخن میگویند- شاید سخن عشق- چشمهایم بر چهرهها میچرخند گویا دنبال آشنایی میگردند آشنا نه از زندگی که از تاریخ. میخواهم کسی را بیابیم که از قبیله «نادری» باشد از قبیله هزاردستان، نمییابم. همه اطو کشیده و راست قامتاند.
همانجا جلوی در بر پای خود میچرخم. روی دیوار 80 ساله، تاریخ مختصری از کافه نادری آویزان است، 80 سال پیش فردی با تکیه بر جیبهای خودش برای نخستین بار در ایران جایی میسازد برای ارائه خدمات به مسافران. جایی که بعدها بر شاخ ادبیات معاصر ایران در اوج مبارزات سیاسی ایرانیان می نشیند و به شهرتی ماندگار میرسد. عجیب است کافه نادری هم- محل تجمع نیماها، هدایتها، گلستانها، آلاحمدها، انتظامیها، بهبهانیها، اخوانها، سپهریها، براهنیها و ... توسط یک بیگانه ساخته شده است مثل بسیاری از بناهایی که به سمبل آزادی و اندیشه ایرانیان بدل شده، مانند برج بلند آزادی، سمت چپ تاریخچه و کمی بالاتر از آن، فهرست غذا به همراه قیمتها بر دیوار نصب شده، قبل از اسم غذاها، میروم سراغ قیمتها! مانند یک سامورایی تصمیم میگیرم غذا نخورم چایی و شیرینی کافیست. من جیبهایم همیشه شرمنده رودههایم هستند. از اینکه باید شکمم خالی برگردد ناراحت نیستم. چون میدانم مغزم پر برمیگردد. حالا با خیال راحت فهرست غذاها را میبینم. جز «زرشک پلو با مرغ» بقیه را نمیشناسم. بیف استروگانوف، بیفتک، برش و ... غذاهایی هستند که من حتی تلفظ آنها را نیز نمیدانم. اما میدانم که شهرت کافه نادری به این غذاها و نخستین بودن و قدیمی بودن آن نیست شهرت این کافه به تاریخ آن است به شبهای درازش، به شبنشینیهای نویسندگان برجسته این مرز و بوم و نقشی که در تاریخ فکری ایرانیان داشته است.
میروم پیش مسؤول کافه، مقصودم را که میشنود از جای میجهد و میگوید: «نمیشود آقا! اینجا هر روز یکی مثل شما میآید برای تهیه گزارش و عکس و فیلمبردرای، این همه گزارش از کافه منتشر شده، نمونهاش همین پارسال چاپ شده بگیر بخون خلاص.»
اصرار فایدهای ندارد. میروم گوشهای مینشینم. یکی از خدمتکارها میآید و میگوید: «در خدمتم» چایی و شیرینی سفارش میدهم. خدمتکارهای کافه مثل خود کافه سن و سالی دارند. چهارشانه و بلند قد اما سپید موی و پیشانی پرچین، فکر میکنم 50 سال پیش هم اینان از چرچیل پذیرایی کردهاند. اینجا تاریخ سخن میگوید. خدمتکارها روپوش ارغوانی رنگ تیره پوشیدهاند این رنگ با رنگ مات دیوارها و رنگ کهنه صندلیها هماهنگ است انگار یک هارمونی مرده تاریخی ایجاد شده است.
بار دیگر همه را میپایم. همه به درد نخور هستند جز یکی. یکی که چند میز جلوتر از من نشسته است. وسط سرش طاس شده اما باقی موهایش سفید است و دراز. سبیلگنده، پیشانی پهن، صورت تیغ زده، نگاه خسته و یخ زده، پوشش غیر معمول و اتو نخورده، او را از دیگران متمایز کرده است. به نظر میرسد این مرد دست نخوردهترین موجود کافه نادری باشد با خود اندیشیدم او اگر با نسل پیشین کافه نسبتی نداشته باشد حتماً اطلاعات ذی قیمتی از این کافه دارد.
چایی و شیرینی را میخورم. یا علی میگویم و بلند میشوم خدمتکار کافه جلو میآید: «تشریف میبرید» یعنی «حسابتونو پرداخت کنید» به او میگویم: «هنوز در خدمت هستم.» کیفم را برمیدارم و صاف میروم مینشینم جلوی آن شخص متفاوت با دیگران. عذرخواهی میکنم و سخن آغاز میکنم. میگویم: «از کافه زیاد شنیده بودم بعد از سالها آمدم از نزدیک ببینم اما این چهرهها با خواندهها و شنیدههای من نمیخوانند؟» او چشمهای خستهاش را از روی صفحه موبایل برمیدارد- نمی دانم شعر خواند یا جوک؟ اما امیدوارم این یکی حداقل شعر بخواند- میخندد- خندهاش نیز خسته است- میگوید: «این موضوع نخنما شده است. برای من اصلاً جذابیت ندارد من اصلاً حوصله ندارم به این سوال جواب بدهم».
میخندم و عذرخواهی میکنم و میگویم: «اما واقعاً دوست دارم بدانم کافه نادری چرا با هویت خود بیگانه شده است؟ آنان که این کافه را کافه نادری کردند کجایند؟» او میخندد و میگوید: «در مورد کافه نادری کتابی نوشته شده اونو بخون، یا برو توی سایت جستجو کن یا برو تو روزنامهها ... .» چیزی نمیگویم اما چشمهایم را زل میزنم به چشمهایش. کمی مهربان میشود از شغلم میپرسد و از تحصیلاتم. او این بار صمیمانهتر حرف میزند اما باز هم از پاسخ به سوالهایم طفره میرود. فقط میگوید: «من از دوران دبیرستان اینجا میآیم. اینجا پاتوق نویسندگان و هنرمندان بوده است. اینجا خیلیها رفت و آمد داشتند. اینجا ... البته الان کم میآیند الان همینهایی که میبینی میآیند ...»
ناگهان آهنگ صدای پیرمرد آرام میشود. آهسته میگوید: «اینجا را هم میخواهند ببندند ...» بلافاصله دلسوزانه میپرسم: «چرا؟» میگوید: «یکی خریده میخواد بکوبه ...» بر جای خود میخکوب میشوم. چرا تاریخ این سرزمین مدام تخریب میشود؟ چرا نمیتوانیم تاریخ را و کافه نادری را حفظ کنیم؟ بیایید به فرانسویها بگوییم این کافه را نیز مانند ستون تخت جمشید بر کشتی بگذارند و ببرند موزه لوور، آنجا حفظ میشود.پیرمرد دیگر حرفی ندارد او در آخر برای رضای من میگوید: «اگر زمانی بخواهی کار پژوهشی جدی انجام بدهی من در خدمت هستم» و من به جدیت این موضوع میاندیشم. بازخوانی کافه نادری میتواند به بازخوانی تاریخ اجتماعی ایرانیان و بازشناسی جریانهای آزادیخواهی و آزاد اندیشی منجر شود.به نشانه سپاس و پوزش دستهای پیرمرد را میفشارم همان دستهایی که سالها پیش دست قلم به دستان زیادی را فشرده است. حسابم را پرداخت میکنم و دلتنگ از کافه خارج میشوم همان کافهای که بعد از حافظ قرار دارد و قرار است تخریب شود تا دیگر کسی نتواند از «حافظ» عبور کند و اگر هم کسی سودای عبور از گذشته کند در خرابههای کافه نادری گرفتار شود جمهوری هنوز شلوغ است از میان کلهها و پاهای رهگذران، زوزه کر کننده ماشینها و ازدحام بیانتهای پیادهروها عبور میکنم تا به حافظ و سعدی برسم من هنوز گرسنهام کاری باید بکنم.