بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

تارنمای اصغر زارع کهنمویی
روزنامه‌نگار: اندیشه، سیاست، فرهنگ و قومیت؛
پژوهشگر: تاریخ معاصر، جهان اسلام، مسائل آذربایجان و قفقاز؛

برای آشنایی بیشتر با من و نقد دیدگاه‌هایم، به منوی «حیات» در ابتدای صفحه بروید. در آنجا به‌سنت زندگی‌نامۀ خودنوشت، «تجربۀ زیسته»‌ام را دوره می‌کنم.

mail: asghar.zareh@gmail.com

این تارنما، تازه راه‌اندازی شده و در حال تکمیل است.

بایگانی

فقدان تفکر در ایران معاصر، ریشه در تاریخ نگرش ما به تفکر دارد. برای بازخوانی چرایی نیاندیشی و بداندیشی، بیش از هر حوزه دیگری، باید به واکاوی تاریخی و تاریخ‌نگری پرداخت. در برگ سوم اقتراح آسیب‌شناسی تفکر در ایران معاصر، به بررسی تاریخی تفکر و فکر تاریخی در گفتگو با دکتر حسین آبادیان استاد تاریخ دانشگاه قزوین پرداخته‌ایم. او در این گفتگو، ضمن تمییز بحث تفکر از اندیشه، به تبیین نقش سنت تاریخ‌نگاری در نابسامانی تفکر می‌پردازد و می‌گوید:  با بخش اعظم تاریخ نگاری ما که بی فکر و ذکر است و در بهترین حالت متأثر از جریانهای سیاسی و ایدئولوژی‌هاست، نه می‌توان خود را شناخت و نه دیگری را.

ارزیابی کلی شما از وضعیت تفکر در ایران معاصر چیست؟

قبل از هرچیز لازم است بگویم ما باید در به کار بردن واژه ها دقت کنیم، واقعیت امر این است که زبان ما به قول استاد دکتر رضا داوری به شدت آشفته است، این آشفتگی زبانی ریشه در نوعی آشفتگی ذهنی دارد؛ یکی از این آشفتگیها نحوه استفاده از همین واژه تفکر است. ما به سادگی واژه تفکر و متفکر را به افراد گوناگون اطلاق میکنیم، حال آنکه این واژه ها بار معنائی بسیار عمیقی دارند و هرکسی را نمیتوان متصف به صفت متفکر نمود. با تعریف دقیق واژه تفکر، باید بگویم ما در تاریخ معاصر متفکر نداشته ایم.

واژه تقکر چطور؟ این لغت در فرهنگ ما چه رویه‌ای داشته است؟

 البته از گذشته های دور واژه «خرد» در فرهنگ فلسفی و ادبی ایران مورد استفاده واقع میشده، مثلاً به خردنامه های دوره ساسانی بنگرید، همچنین پنچه تنتره یا همان کلیله و دمنه مشهور را نگاه کنید که در زمره منابعی است که تعریفی از خرد ارائه مینماید؛ طبق این تعریف خرد عبارت است از گذر کردن از ظواهر امور و رسیدن به کنه و باطن پدیدارها که از نقطه نظر فکری بسیار قابل تأمل است؛ اما مفهوم تفکر به معنای دقیق کلمه را به ذهن متبادر نمیکند. عبدالله بن مقفع غیر از ترجمه کلیله و دمنه، کتابی مهم دارد به نام ادب الکبیر و ادب الصغیر، در آنهم به نوعی از واژه خرد استفاده شده است. اما باید به هوش بود که مفهوم خرد در نزد نویسندگان خردنامه ها و یا آثار ابن مقفع با آنچه در یونان باستان گفته میشد تفاوت و تمایز دارد، به عبارت بهتر واژه خرد در نزد ایرانیان بیشتر نوعی بینش اشراقی و نوافلاطونی را به ذهن متبادر میکند، تا مفهومی فلسفی.

در منابع ادبی چطور؟

در این دسته منابع هم واژه خرد به کار رفته است، مثلاً حکیم بزرگ ما فردوسی طوسی میگوید: خرد گر سخن برگزیند همی/ همان را گزیند که بیند همی. این مفهومی است بسیار زیبا، به نظر فردوسی خرد هنگامی به قالب واژها در می آید؛ یا در کلمات متجلی میشود، که امری را که مشاهده میکند، بتواند به شکل واژه ها بیان کند. شاید خرد در این تعریف معادل است با همان عقل یا Reason در زبان فرانسه و انگلیسی. خرد معرف تفکر است، اما اگر به تأسی از دکتر داریوش شایگان در کتاب آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی، بتوانیم از چیزی به نام «تفکر معنوی» سخن بگوئیم، خردی که در خردنامه ها و آثار ادبی ما موجود است، به واقع همان تفکر معنوی است که عبارت است از اشراق و نگاه نوافلاطونی به پدیده های در دسترس.

چه مصادیقی برای این نوع نگاه وجود دارند؟

فراوانند، اما مصادیق بارز آن در ایران، شیخ شهاب الدین سهروردی و شیخ شطاح یا روزبهان بقلی نویسنده عبهرالعاشقین هستند؛ همچنین باید در عالم اسلامی به ابن عربی و شاهکار او فتوحات مکیه رجوع کرد. فردوسی هم در بیتی مشهور میگوید: به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد. لازم است اشاره کنم که اندیشه با تفکر تفاوت دارد، اندیشه حتی احساسات و شهودهای آنی را هم در برمیگیرد، کمااینکه دکارت در جمله مشهور خود می اندیشم پس هستم، موضوعی را بیان میکند که عامتر از کاربرد عقل به مفهوم اخص کلمه است. به دلیل همان آشفتگی زبانی که پیشتر گفتم، گزینش واژه ها برای انتقال منظور بسیار دشوار است، پس من سعی میکنم بین خرد به مفهوم نوافلاطونی و اشراقی آن با عقل به مفهوم افلاطونی و فلسفی اش تفکیک قائل شوم، خواهش میکنم این را موقتاً بپذیرید، هرچند عقل به معنی  خرد است در زبان فارسی!

یعنی به نظر شما در میراث ایرانی- اسلامی ما اشاره ای به تفکر یا فکر نشده است؟

بله، همانطور که گفتم، اشاره شده است، اما این اشارات عمدتاً برخاسته از نگاهی فلسفی نیست. مثلاً در منطق ارسطوئی به روایت ملاهادی سبزواری در منظومه گفته شده: الفکر حرکه من المبادی/ و من المبادی الی المراد. یا شیخ محمود شبستری در گلشن راز میگوید: تفکر رفتن از باطل سوی حق/ به جزء اندر بدیدن کل مطلق. در شرح مقدمه قیصری و شرح گلشن راز مصادیق فراوانی از کابرد این واژه ها موجود است. اما در دستگاه منطق صوری تفکر اصیل سالبه به انتفای موضوع است، یعنی اینکه با دستگاه فکری منطق صوری، تفکر به معنی فلسفی کلمه ممتنع است، زیرا نتیجه در صغرا و کبرای بحث مندرج است. در قیاس نوع اول خوانده ایم سقراط انسان است، هر انسانی فانی است، پس سقراط فانی است. به واقع نتیجه قیاس در همان مقدمات مندرج است، وقتی هر انسانی فانی است، قطعاً سقراط هم فانی است، این موضوع نیازی به فکر کردن ندارد. ما در این گفتگو مجالی چندان برای پرداختن عمیق تر به این موضوعات نداریم. در تفکر به مفهوم فلسفی کلمه، سخن حق و باطل وجود خارجی ندارد، کمااینکه تقسیم گزاره ها به درست و نادرست بی معنی است؛ همانطور که در تفکر یا نظام فلسفی اندیشه، حسن و قبح موجود نیست. تفکر تأمل کردن در ذات و ماهیت پدیده ها با عقل انسانی است فارغ از تعلق یا عدم تعلق آن به منبعی غیر از عقل انسانی، و فارغ از صحیح یا سقیم بودن نتیجه ناشی از به کاربردن عقل در فهم امور. اصلاً در تفکر بحث درست و غلط بی معناست به این دلیل که متفکر تحریر محل نزاع میکند و متفکر کسی است که پاره های اندیشه او مکمل یکدیگر باشند و تناقض درونی نداشته باشند. به واقع همانطور که کانت در کتاب روشنگری چیست نوشته است، گزینه سخن روشنگری این است که در به کار بردن عقل خود دلیری بورزیم. این سخن بسیار پرمغز است، اینگونه نیست که هرکس از عقل و تفکر سخن گفت، لزوماً آنها را در سلوک نظری و عملی خود به کار میبرد، خیر! به کار بردن عقل دلیری میطلبد، زیرا با این تفسیر انسان در این دنیا به همین عقل خود وانهاده شده است و باید بگوئیم تنها امید امان و ضابطه خردورزی در این جهان خاکی، به کار بردن عقل است در گشودن گرهها و معضلات فکری و تدبیر منزل و سیاست مدن. همانطور که در عالم ایرانی اسلامی خودمان عشق یک حماسه است و عاشق شدن کار هرکسی نیست و نوعی دلیری مطلبد، در غرب از دوره روشنگری به بعد عقل درست همین اهمیت را دارد. نوکانتی هائی مثل ارنست کاسیرر در آثار خود از جمله تأملاتی که در باره عصر روشنگری به این طرف کرده اند، به این مهم با زیبائی تمام پرداخته اند، حتی کسانی که تعلق خاطری به چپ نو داشتند مثل هربرت مارکوزه در کتاب خرد و انقلاب این میراث را پاس داشته اند. در نقطه مقابل نیروی درونی اندیشه در فرهنگ ما چیزی دیگر است. حافظ میفرماید: خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق/ دریادلی بجوی، دلیری، سرآمدی. پس درک و فهم عشق در فرهنگ ما کار هرکسی به ویژه غربیان نیست، همانطور که درک و فهم عقل و تفکر هم با برخی موازین فرهنگی ما به عنوان یک کلیت شرقی ناممکن است.

فلاسفه غرب چگونه به تعریف تفکر پرداخته اند؟

بله، هگل در کتاب پدیدارشناسی روح که با عناوین فنومنولوژی روح و پدیدارشناسی جان به ترتیب توسط خانم زیبا جبلی و باقر پرهام به فارسی هم ترجمه شده اند، تعریف گویائی از این لغت ارائه داده است. البته همینجا اشاره کنم که من هیچ کدام از این ترجمه ها را که اخیراً تهیه کرده ام، نخوانده ام، بلکه بر اساس ترجمه انگلیسی این کتاب دورانساز تعریف هگل را از تفکر ارائه میکنم. در صفحه 243 نسخه مورد استفاده من، این نکته آمده است که به عبارتی ساده؛ در تفکر، انسان به کلی آزاد است، زیرا با کسی نیست. در تفکر انسان به سادگی و به تنهائی در پیوند با خودش باقی میماند. هگل اشاره میکند که متفکر با این تعریف، دشمن جان اخلاق مرسوم و متعارف است، به واقع رسم و عرف در برابر فکر مستقل یا فکر آزاد از هر تعلقی، در هم فرو می پاشد. اگر بخواهیم از میراث فرهنگی خود استفاده کنیم به حضرت حافظ رجوع میکنیم که سرود: غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ «ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است». اگر از منظر غربیان نگاه کنیم به هایدگر هم رجوع میکنیم، هایدگر در کتاب Was heisst Denken? که با ترجمه استادانه سیاوش جمادی با عنوان «چه باشد آنچه خوانندش تفکر؟» به فارسی ترجمه شده، درست در همان جملات اول شأن تفکر را بسیار ارتقاء می بخشد. او میگوید تفکر وقتی ممکن است که خود فکر کنیم، تفکر هم آموختنی است، اما هایدگر اشاره میکند که وقتی پذیرفتیم تفکر آموختنی است، این را هم پذیرفته ایم که ما هنوز قادر به تفکر نیستیم. شما تصورش را بکنید وقتی با میراث عصر روشنگری و دوره رمانتیک و شکل گیری انواع و اقسام نحله های فلسفی در غرب، هایدگر هنوز از قادر نبودن بشر به تفکر سخن میگوید، باید دید در جوامعی که تفکر مذموم بوده است، چه میگذرد.

به طور کلی تفاوت تفکر در عالم شرق و غرب در چه بوده است؟

به یاد میآورم مرحوم سیداحمد فردید روی این موضوع خیلی تأکید میکرد. تفکر در تداول غربی کلمه امری است حصولی، حال آنکه آنچه تفکر معنوی خوانده میشود و وجه غالب فرهنگ ما بوده، امری است حضوری. در علم حضوری است که حق و باطل معنا پیدا میکند و سخن شیخ محمود شبستری که تفکر را رفتن از باطل سوی حق میداند، قابل فهم میشود، اما در تفکر به مفهوم فلسفی کلمه، حق و باطل وجود ندارند. فیلسوف با علم حصولی به تأمل در پدیده ها میپردازد بدون اینکه به ارتباط آنها با امر معنوی بیندیشد، در حقیقت جهان تهی از معنویت و به اصطلاح آبسوردیته شده است، اما در علم حضوری اندیشیدن بدون تصور وجود امر معنوی امری است ممتنع. این در واقع تفاوت فیلسوف است با حکیم، فیلسوف متکی است بر علم حصولی، اما حکیم به علم حضوری اتکاء دارد.

آیا به واقع در میراث فکری ما طرح پرسش، امکان طرح داشته است؟

واقعیت این است که اینگونه نبوده است. به واقع تفکر معطوف است به توانائی طرح پرسش، پرسش هم وقتی میتواند مطرح شود که برای تبیین عالم، فلسفه و نگاه فلسفی موجود باشد. در بخش مهمی از میراث فکری ما فلسفه به مفهوم دقیق کلمه غایب است، آن چیزی هم که وجود داشته بیشتر علم کلام بوده است تا فلسفه. مثلاً لمعات الهیه یکی از متأخرترین کتابهای فلسفی ایران دوره قاجارهاست، در این کتاب آمده که نگارش آن بدین منظور بوده تا هرکس  کتاب یادشده را بخواند دیگر برایش پرسشی باقی نماند. حال آنکه قوام و دوام تفکر معطوف است به طرح پرسش و پرسش هم فقط و فقط در نظامی از اندیشه فلسفی ممکن است، هایدگر این نکته را در هستی و زمان و متافیزیک چیست مطرح کرده است. اما فلسفه در بخش عظیمی از تاریخ ما مذموم بوده، مولانا میفرماید: فلسفی خود را ز اندیشه بکشت! یا: بند معقولات آمد فلسفی؛ یا: پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود. عطار نیشابوری سرود: فاء کفر اینجا به حق المعرفه/ خوشترم آید ز فاء فلسفه؛ یعنی فلاسفه از کفار بدترند! میرفندرسکی از ابن سینا و فارابی به عنوان دارندگان «فهم ظاهری» یاد میکرد، و میگفت «درنیابد این سخن را هیچ فهم ظاهری/ گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی.» البته این جدال فقط با اهل فلسفه نبود، بلکه اهل شریعت هم مورد طعن این دسته افراد که عرفا و حکما خوانده میشدند، قرار میگرفتند، یعنی گروهی دیگر که با فلاسفه در میآویختند و به رد و طرد و حتی تکفیر آنها هم روی می آوردند. خواجوی کرمانی در جدال با این دسته بود که سرود: ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده/ فارغ از سجاده و تسبیح و طامات آمده، و قس علیهذا. خلاصه مجموع میراث فرهنگی ما میراثی است متأثر از اندیشه هائی غیر از اندیشه فلسفی. در این میراث تفکر به معنای دقیق و فلسفی کلمه ممتنع است.

رشته تحصیلی شما تاریخ است، وضعیت علم تاریخ و نقش نوع نگاه ایرانیان به تاریخ در نابسامانی وضعیت تفکر چگونه بوده است؟

من بصورت لاینقطع تحصیل تاریخ دانشگاهی کردم، اما اجازه بدهید بگویم خوشبختانه (!) هرگز از اهل تاریخ چیزی نیاموختم، آموختنی های من از اهل تاریخ همواره سلبی بوده اند تا ایجابی. زیرا اولاً و بالذات تاریخ نگاری ما امری است عدمی و ما مورخ به مفهوم دقیق کلمه نداریم، چون تفکر به مثابه تنها ضابطه نگارش تاریخ از جوامع دانشگاهی ما غایب است؛ به این دلیل ساده که نگاه فلسفی در تاریخ نگاری ما موجود نیست؛ اصلاً در تاریخ نگاری ما فکر وجود ندارد. ثانیاً و بالعرض مورخانی که در نزد آنها تلمذ کردم، چیزی برای آموختن نداشتند. بگذریم، من جائی به این نکته اشاره کرده ام که ما در دوره پیش از اسلام تاریخ نگار نداشته ایم، به واقع ما تاریخ ایران باستان را از منظر یونانیان می فهمیم، کمااینکه تاریخ معاصر خود را هم از نگاه دیگران می فهمیم زیرا خود قادر به نگارش تاریخ خویش نیستیم، به این دلیل که شرط امکان تحقق تاریخ نگاری در مجامع به اصطلاح علمی و دانشگاهی ما موجود نیست. در یونان باستان تاریخ موضوعی بوده است برای شناسائی غیر به منظور تسلط بر او، اما در ایران باستان اگرچه امپراتوری‌های محتشم هخامنشی و ساسانی وجود داشته اند، اما اندیشه معطوف به تسلط وجود نداشته است. نیز اگرچه قدرت بالفعل موجود بوده، اما اراده معطوف به قدرت از صحنه سیاسی غایب بوده است. تاریخ موضوعی است برای فهم و آگاهی و شناخت خود و سپس شناخت غیر. اما با بخش اعظم تاریخ نگاری ما که بی فکر و ذکر است و در بهترین حالت متأثر از جریانهای سیاسی و ایدئولوژی‌هاست، نه می‌توان خود را شناخت و نه دیگری را.

یعنی نظر شما ناظر به ارتباط بین تاریخ و فلسفه است؟

دقیقاً! به یاد داشته باشید که اسکندر مقدونی شاگرد ارسطو بوده است، شما نباید از کنار این مهم به سادگی عبور کنید. تاریخ و فلسفه لازم و ملزوم یکدیگرند، تاریخ تجلی گاه عینیت یافتن اندیشه ای خاص در مقطعی خاص از گذشته یک قوم است، همانطور که فلسفه نگاهی است اندیشناک به تاریخ یک قوم در دوره ای خاص. در این باره میتوان فراوان سخن گفت، اما برای مثالی در مورد تاریخ نگاری ایرانیان، من فقط به دو فرد اشاره میکنم. به جز استثناهائی مؤید قاعده مثل سبک تاریخ نگاری ابن مسکویه رازی و یا تا اندازه ای تاریخ بیهقی، عمده تاریخ نگاریهای متقدمین و متأخرین ما شرح سوانح ایام و نقل حوادث و وقایع است با اتکاء به مضامینی مثل قضا و قدر که برای ایرانیان شناخته شده بود. نقل کردن به بیان فلسفی ابتدائی ترین مواجهه انسان است با چیزهائی که در اطراف او میگذرند، به واقع وقتی کسی نمودهای بیرونی را که مشاهده میکند توصیف نماید، «نقل کردن» اتفاق افتاده است. موضوع دیگر نگاه جبرگرایانه به تاریخ است، اگر به زند وهومن یسن که تفسیری است بر بهمن یشت نگاهی بیندازید، مضمون «آری از قسمت نمی باید گریخت» را در آن مشاهده میکنید. با این تفسیر تاریخ طوماری است که از ازل گشوده شده و تا به ابد ادامه خواهد داشت و اراده بشری در آن هیچ اثری نخواهد گذاشت، حال آنکه تاریخ به قول مارکس محصول اراده انسانهاست، و به قول نیچه بار گران میراث گذشته که برساخته قومی خاص است، بر دوش متأخران سنگینی میکند و به واقع هیچ کس نیست که بتواند از تاریخی که ساخته شده در فرهنگ خاص او و ویژه قوم خاص اوست، بگریزد.

یعنی غیر از اراده ما چیزی دیگر در شکل گیری تاریخ ما تأثیری ندارد؟

همین طور است، ما تاریخ خود را خودمان می سازیم، اما این تاریخ سازی جدای از سنتهای فکری و فرهنگی ما نیست.  بر خلاف این مضمون، بینش قضا و قدری در اغلب منابع تاریخی ما قابل مشاهده است، شما این مضمون را در کتاب تاریخ جهانگشای جوینی مشاهده میکنید، آنگاه که حمله مغول را باد غضب الهی نام می نهد، نیز همین دیدگاه در کتاب تاریخ عالم آرای نادری که تاریخ خاص دوره حکومت نادرشاه است، دیده میشود و تا دوره قاجارها استمرار می یابد؛ به گونه ای که صنیع الدوله قتل امیرکبیر را به دست پدر خویش، نشانی از قضای مقدر میخواند، به قول او «دست غیب آمد و بر سینه محرم (یعنی امیرکبیر) زد!» از دوره مشروطه به این سوی هم انواع و اقسام نظریه های توطئه پندار، جای هرگونه تأمل و تفکر عقلانی را در تحلیلهای تاریخی ما گرفته اند، به نظر من این تحلیلها به واقع ادامه منطقی همان دیدگاههای تاریخ نگاری متأثر از نگاه قضا و قدری گذشتگان ماست که به دلیل شرایط نوین جهانی از دوره قاجارها به این سو، متحول شده، اما  ماهیت آن همان است که بود. من خودم در بخشی از دوره زندگی ام اینگونه فکر میکردم! مثلاً وقتی به بخشی از مطالب کتاب رسولزاده، فرقه دمکرات و تحولات تاریخ معاصر ایران نگاه میکنم، خودم جداً از اینهمه پریشان گوئی خنده ام میگیرد! این نگاه به تحولات و حوادث تاریخی دلیلی ندارد جز اینکه تفکر از صحنه تاریخ نگاری ما غایب است، تفکر همانطور که هایدگر گفته است آموختنی است، اما آموختن تفکر بسیار دشوار است و راهی است پرسنگلاخ با الزامات عقلانی خاص خود؛ که نمیتوان با پای برهنه تاریخ نگاری ما در آن گام برداشت. حافظ میفرمود: راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست، یعنی عشق حاشیه ندارد، همه متن است. راه فکر هم راهی است که هیچ کرانه ای ندارد. اما تاریخ نگاریهای تاکنونی ما غالباً بدون فکرند، به همین دلیل است که از مضمون آگاهی تهی اند، به واقع تاریخ تاریخ نگاری ما، تاریخ گریز از آگاهی است؛ تاریخ نگاری تاکنونی ما، گریزگاهی بوده است برای این بحران آگاهی، بحرانی که ابعاد بسیار وسیعتری از تاریخ نگاری تاکنونی ما دارد.

 

  • اصغر زارع کهنمویی

تفکر

حسین آبادیان

روشنکفری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی